خیلی آدما آرزوها خیلی بزرگ و کوچیکی دارن اما...همیشه هزار عامل مسدود کننده و مانع سر راه هست..که باهات بجنگند..

چهار شنبه 30 مهر 1393
ن : محمددانیال

یک سرباز-یک عشق

سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، می دانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و می خواستم قشنگترین چیزها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .
اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که در واقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا



:: موضوعات مرتبط: رمان خودم-و نگارنده های عزیز دیگر، ،


دو شنبه 28 مهر 1388
ن : محمددانیال

ادامه رمان....زندگی منهای عشق

یک برگه.....

                یک واقعیت....

نوشته داخل برگه:

                        مرکز آموزش پیاده(شهید سرلشکر علیرضا اشرف گنجویی05کرمان)

 

دنیا داشت دور سرم میچرخید،.چقدر ساده اطرافیان داشتند میگفتند و میخندیند....!!!!!

 



:: موضوعات مرتبط: رمان خودم-و نگارنده های عزیز دیگر، ،


دو شنبه 21 مهر 1393
ن : محمددانیال

ادامه داستان من و پرنیان....

بنابراین عاشقش شدم...

موضوع به خیلی وقت پیش برمیگرده....زمانی که شاید پنج یا شش سال بیشتر نداشتم...

شاید که نه...حتماخنده  دار بنطر میرسه....

اما اتفاق افتاد....

یادم میاد که از بچگی دوسش داشتم....هر وقت محراب میخواست باهاش دعوا کنه من طرف پرنیان رو میگرفتم..

البته اون موقعدلیل این کارم رو نمیدونستم....اما یه حسی تو وجودم شدیدا به پرنیان گره خورده بود.

هر چیزی که باعث ناراحتی پرنیان میشدمن رو هم آزار می داد...

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: رمان خودم-و نگارنده های عزیز دیگر، ،


جمعه 21 شهريور 1393
ن : محمددانیال

رمانی به نام عشق معادله چند مجهولی

پرنیان باید من رو پیدا کنه.....

پرنیان تو حیاط ک قدم میزد ،صدام میزد دانیال کجایی؟؟

دانیال،پس کجارفتی؟؟

راستش دلم نمی اومد جوابشو ندم،ولی از طرفی دوست داشتم که خودش من رو پیدا کنه.

تقریبا همه جا رو گشته بود...اتاقهای خونه...طویله!!.سرویس ..اما سمت مرغدونی نیومده بود..

با صدایی ظریف...انگار که نسیم روی پارچه حریری می وزید صدا زد...دانیال...دانیال...؟؟!..و همین طور به سمت مرغدونی اومد.

پشت در رسید و انگار که ترسیده باشه در رو به آرومی باز کرد...

انصافا مرغدونی خیلی تاریک بود...

صداش لرزیدو گفت:دا...نیا...ل.....تو ....رو خدا اینجاییی؟؟!!

من خیلی ظالم بودم..؟؟!!

تا اینکه.....



:: موضوعات مرتبط: رمان خودم-و نگارنده های عزیز دیگر، ،
:: برچسب‌ها: داستان -رمان- عشق-پرنیان-دانیال,


صفحه قبل 1 صفحه بعد


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دل نوشته ها و آدرس mohammad-daniyal.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.